بی عینک
بسم ربّ الحسین
خدایا . چقدر این دنیا بی وفاست .
پنجشبه هفته قبل یعنی 14 محرم 1431 هجری قمری ( 1388 شمسی )رفتم خونه دوست عزیز و دوست داشتنی خودم یعنی سروش پوربازرگان تا پولی که از دوستش آقا سیروس ( و به قول خودش عمو سیروس) واسم گرفته بود رو بهش بدم و همین کار رو هم کردم و مدتی با هم گپ زدیم و هر دو از کارهامون واسه هم گفتیم او از سختیهای رشته الکترونیک میگفت و اینکه در ترم سوم تلاشش بیشتر شده است و اینکه رقابت در میان ورودی های 87 واقعا سخت است گفت ومن هم براش از فعالیت های فوق برنامه ام و از جمله ورزشی که میرفتم گفتم . خلاصه حسابی بهش علاقه مند شد و ازم خواست که از این هفته جاری با هم به باشگاه بریم . منم قبول کردم .
او هم عکس های کوهنوردیشو بهم نشون داد و بهم گفت بیا یه بار با هم بریم کوه گفتم اتفاقا خیلی دوست دارم بیام اگه وقت کنم حتما میام . گفت : ببین این جاهایی که ما میریم فرق میکنه ها ! بعد هم به طناب کوهنوردی ش که به دیوار آویزان کرده بود اشاره کرد و گفت این جاهایی که ما میریم برگشتمون قطعی نیست ها ! ما حرفه ای کار میکنیم .
راست هم میگفت هر هفته میرفت و بعضی وقت ها کوههایی رو انتخاب میکرد که بالای دو - سه هزار متر بود مثل کرکس و دنا و .....
منم خودمو جمع و جور کردم و گفتم نه شرمنده من زن و بچه دارم . نمیتونم بیام .
گفت : بچه ؟
گفتم نه . منظورم زن بود .
بعد هم خندیدیم و کمی از سیر جدید کتابهایش که در مورد شهدا بود را برایم گفت و کتابهای بالینی جدید اش یعنی پرواز تا بینهایت ( زندگی شهید آقا بابایی ) و زندگینامه شهیدان صیاد ، برادران باکری هم بود . در بین کتابها کتاب کربلا مبارزه با پوچی های استاد به تمام معنای زندگی اش یعنی استاد طاهرزاده حفظه الله هم به چشم میخورد .
اصلا جرقه آشایی ما هم سر کتابهی استاد خورد . آخه من نمایشگاه کتابی زده بودم و بیشتر آثار استاد رو آورده بودم و ایشون وقتی اینها رو دید به من گفت استاد رو میشناسی و همین شد اول آشنایی مون . بعد که بیشتر باهاش آشنا شدم دیدم وای عجب جوون فوق العاده ایه . توی سن 19 سالگی به یقین رسیده . چون هردومون عاشق بحث های چند ساعته فلسفی بودیم از گپ زدن با هم لذت میبردیم و حاضر نبودیم تمومش کنیم . بعضی وقتا صدای اذون تمومش میکرد . یادش بخیر کنار حرم حضرت معصومه یه بحث جوندار فلسفی کردیم از اون به بعد هر موقع میرم حرم بی بی یاد سروش میافتم . بگذریم .
بعدش هم چون خانواده منتظرم بودند بر خلاف میلم و دیدار های قبلی مان که ساعتها بطول میکشید با ایشان و مادر محترم شان که ایشان را به تنهایی بزرگ کرده بودند و با خون دل به اینجا رسانده بودند خداحافظی کردم و رفتم .
عصر یکشنبه یکی از دوستان سروش به من زنگ زد و گفت صلاح میدونی من برم خونه سروش گفتم هر طور میدونین .
گفت شما نمیری؟
گفتم نمیددونم . چطور ؟
گفت کی اونجا بودی؟ گفتم پیروز (یعنی دو سه روز پیش ) . چطور ؟
گفت دیگه نمیری ؟
باز گفتم چطور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفت سر به سروش بزنیم .
گفتم مگه چیزیش شده ؟
گفت پس نمیدونین
گفتم نه .
گفت جمعه سروش رفته کوه کلاه قاضی ( اصلا به نظر میرسه ارتفاعش به 1000 متر هم نمیرسد یعنی 1000 متر کمتر از کوههایی که بعضا میرفت ) و از کوه افتاده پایین .....
گفتم خوب .
گفت مرده .
وای خدای من چی دارم میشنوم !!!
باورش واقعا مشکله . هنوزم که هنوزه گیجم . یعنی به همین راحتی سروش عزیزم رو از دست دادم .
من دو تا همپرواز توی این دنیا داشتم یکیشون پرید و رفت تا بینهایت .
حالا فهمیدم چرا پرواز تا بینهایت را میخوند . میخواست راهش را بیاموزد .
بعد از شنیدن اون خبر ناگوار اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود آخی بیچاره مادرش .
آه .......
آه........
آه........
خدایا من قبل از این هم دل خوشی از این عجوزه باکره بزک کرده یعنی دنیا نداشتم دیگه حالا که اصلا حالم ازش به هم میخوره . دوست دارم هر چه زودتر از ش برم . میخوام بیام پیش خودت . چون من از تو ام و به خودت هم برمیگردم .
از نیستان چون مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند