بی عینک
داستان کاناپه
شب بود
روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم مشق هامو می نوشتم
مامانم مثل همیشه دیر وقت از سر ساختمون اومد خونه
مامانم منو ندید
یه پک عمیق به سیگارش زد و به بابام گفت : "علیک"
بابام پیتزایی که سر شب پخته بود روی اوپن گذاشت
مامانم کمی از پیتزا خورد و بقیه شو پرتش وسط آشپزخونه و گفت : چقدر سرده ؟
بابام گفت:" شیر آشپزخونه چکه میکنه"
مامانم گفت:" از من سیگار کش میری انتظار داری شیر آب هم برات درست کنم ؟ "
بابام گفت:" من وینستون نمیکشم "
مامانم گفت:" لابد از مابهترون برش میدارن "
خواستم سیگارها رو که توی جامدادیم جاساز کرده بودم رو تحویل بدم تا دعوا بخوابه
ولی دیدم باز سر یه چیز دیگه دعوا میکنند
مامانم منو ندید
به نوشتن مشق هام ادامه دادم
یه دفعه دیدم یه چیزی مثل آوار ریخت روی کمرم
مامانم داشت روی کاناپه کش و قوس می اومد
فریادمو فرو خوردم و آروم گفتم : آخ مامان له ام کردی !
داستان از خودم